من که این روزها از هر آدم تنها تری تنهاتر هستم باز هم میخوام تنها تر باشم... دوست ندارم با کسی حرف بزنم...دوست ندارم صدایی از کسی بلند شود... دوست ندارم به چیزی فکر کنم کاش میشد تمام صداهای درون و بیرون رو واسه چند روزی قطع کرد.چشمانم رو ببندم و نه به بدی فقط به خوبی فکر کنم.. نه به پایان به آغاز فکر کنم.. بعد از مدتها اجازه بدم که کسی به من ابراز علاقه کنه... و اجازه بدم که دستاشو دورم حلقه کنه و باز حس دوست داشتن رو تجربه کنم و  واسه لحظه ای از اسارت عقلم بیرون بیام.
لباس تنهاییم رو بر تن میکنم و به تو فکر میکنم.. به درستی و اشتباهات کارم هنوز هم منگم... هنوز هم تمام بدنم احساس کرخی میکند... احساس میکنم هر چقدر تا به امروز کشیدم همه در گلویم مانده....از سرکش بودن خسته شدم زیر دستهای تو رام میشوم کم کم.. در آغوشم بگیر و حرفهایت را تکرار کن میخواهم امشب با گوش دلم بشنوم... میخواهم بدون ماسک بی اعتنایی حرفهایت را بشنوم.

مرا این ؛من؛ به ویرانی کشید

Weekend away

نمی دونم چرا هیچ وقت عادت ندارم شادی هام و بنویسم... اما این دفعه این قانون و میخوام بشکنم و بنوییسم که من چقدر خوشبخت هستم...و چه  خانواده خوبی و چه دوستان مهربون و وفاداری دارم و من شاد شاد شادم....

خیلی احتیاج داشتم به مسافرت اون هم همچین مسافرتی... واسه چند روز همه چیز و فراموش کردم. بازی کردیم و به اندازه کل عمرمون خندیدیم. خوابیدن و هم که به کلی فراموش کردیم... اگه به خاطر جلسه های صبح نبود امکان نداشت همون ۲ ساعت و هم بخوابم...دلم واسه تک تک بچه های کنفرانس تنگ شد. این مسافرت side effects  های خودش و هم داشت از بدن درد دارم میمیرم و به زور حرف میزنم از بس جیغ زدم.. هر چی بیشتر به این مسافرت فکر میکنم بهتر متوجه کارهای خدا توی زندگیم میشم......